دیگه چی..

۲ ۰

تازه ترین گروه کشف شده از تخیلات

بعضی وقتا آدم تاثیر یه چیزاییو  واقعا جدی میگیره که تبدیل به اغراق میشه مثل همین که ما توقع داریم حالا با اون آهنگی که دوران جنینی ش و وقتی که تو شکم مامانش بود براش پخش میکردیم، واکنش خاصی نشون بده یا مثلا شیر مادر اونقد قویه که دو سه قطره هم کافیه برای یه بچه تو روزای اول! و معدهش اونقد کوچیکه که سیر میشه.

و مثلا خیلی چیزهای دیگه هم اینطوری اند. یا من خیلی درگیر این طرز تفکر جزیی نگری هستم که منجر به چیزای بزرگ میشه.نمیدونم.


پ.ن. فعلا داره مدام تجربیات مادری و بچه داری و این چیزا بهم اضافه میشه و مثال دیگه ای به ذهنم نمیاد!

۱ ۱

Made my day

لطفا وقتی پا به سن گذاشتید و از آدرس جایی یا خط اتوبوسی سوال کردید و توضیحات خوبی گرفتید تا میتوانید از طرف تشکر کنید و دعای خیر نثار کنید! حتی شده الکی. شاید متوجه نشوید اما روز جوان مقابلتان را با درصد بالایی میسازید.
۲

روز بعد از نرفتن به جشن تولد پ

قبل از شروع کلاس بعدی از تریا اومدیم بیرون. تو تریا همه از تولد دیشب میگفتن. همون که نشد برم.. همه با هیجان از ادمها و شلوغ بازی ها و سوتی ها و کادوها میگفتن. صاحب تولد چند بار گفت دوست داشتم شما هم باشین واقعا جات خالی بود خیلی خوش گذشت. من هم همون چند بار درست نشد بگم چقد دوست داشتم.. کلی حرف زدیم و بیشتر بقیه و دیگه ساعت ده شد. آماده شدیم بریم کلاس..راه افتادیم به سمت کلاس شماره سیزده.  بین راه نزدیک در رو خروجی که رسیدیم گفتم من نمیام و دوست ندارم کلاسشو..  و خداحافظی کردم. خیلی اتفاقی. 

دلم میخواست برم کتابخونه و اون رمان نصفه رو بخونم.. تو کتابخونه رو صندلی نشسته بودم و کتاب جلوم بود. عجیب بود که چیزی که انقد به خواندنش علاقه داشتم دیگر مرا به خود نمیکشاند. رهاش کردم و یک بار دیگر زدم بیرون. همان طور که در ذهنم برنامه ش بود.

 امروز هم مثل دیروز جاهایی رفتم که معمولا تنها نمیرم. تو اتوبوس فکر میکردم چه نیرویی باعث شده  من از سر کلاسم و کتابخونه سر از طبقه ی پایین یک مرکز خرید بزرگ دربیارم و لباس ها و دستبندها و چیزایی که بشود کادو کرد و بغل زد و برد دانشگاه و خوشحالش کرد رو نگاه کنم
اما بالاخره هیچ چیز خوشحالم نکرد.
۰ ۰

341th

اون حالتی که ادد لیست تلگرامتو چک میکنی و به هیچ عکس پروفایل جدیدی محل نمیدی.

۱ ۱

بگید که اوکیه و فلان

نه. دستمال کاغذی خیسو کردم تو لیوان خالی چایی م و قول دادم دیگه برای این مسئله و تمام مسئله های مثل این گریه نکنم.
بگید که مشکلات خونوادگی برای همه اس و شما هم درگیرش میشید گاهی. و منی که احساس میکنم ده سال قبل همه چی خوب بود و هیچ چیز وجود نداشت صرفا بر اساس بچگی و خوشحالی و بی خبری چنین احساسی داشتم. بگید که اوکیه.
۰

238th

دوست داشتم فردا تولد میرفتم. کاش.
۰

338th

بارها تو فکرای واهی تو ماشین در حال حرکت، یکی اون بیرون داشته لابهلای آشغالا دنبال غذا میگشته..

۰

حرفهای بزرگ

زمان مثل صابونه و هی از کف دستامون سر میخوره ولی ما آدمکامونو با هم کشیدیم بازی های من در آوردی مونو با هم کردیم.. با هم برای مسافرت رفتن ها رمز گذاشتیم با هم تموم خوراکیهای دنیارو نصف کردیم با هم از دوستامون و خاطرات و استادها و پسرها حرف زدیم با هم حاضر شدیم رفتیم اومدیم خوابیدیم.... با هم به این نتیجه رسیدیم که الف خودشه!

خواستم بگم با هم هستیم برای با هم بودن کنار فرشته ی تو دلت.



۲ ۰

از ان روزها..

کاش مثل یه نشونه، یه متن دیگر با صدای خسرو شکیبایی به دستم برسه..

۲
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان